نگريختم
وان نازنين پياله ي دلخواه را ، بيهوده
بر خاک نريختم
جان ِ من تشنه ي پيوند ِ مهر تو بود
دردا که جان ِ تشنه ي خود را گداختم
بس دردناک بود اين جدايي
جدا شدم و بدين درد سوختم
ديدار ِ تو همه شوق و اميدم بود
اينک نگاه کن که سراسر خموشم و سکوتم
آن عشق ِ نازنين که ميان ِ من ِاو بود
چه پاک و صاف و زلال بود
با آن همه نياز که من داشتم به تو
پرهيز ِ عاشقگونه ي تو ناگزير بود؟!
من بارها به سوي تو باز آمدم ولي
هر بار مسدود بود !
اينک من ام؛ يک تنهاي بي نصيب
ره ِ جدا گرفته؛ سرنوشت ِ خويش
نه سرگشته در کشاکش ِ طوفان ِ روزگار
و نه گم کرده همچو آدم و حوا بهشت ِ خويش
همچنان که رود جاري است؛ جاريست
که خداي او و او جاريست ...