سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

یاربّ

نیک میدانم که مرا رانده ایی
همچو یک کهنه پاره رانده ایی
من نبودم بنده ایی سزاوار تو یارب
خوب شد که این بنده را رانده ایی 
بی پناه و سرگشته و خسته یارب، ای خدای کرم، ز چه رو رانده ایی
من اگر بنده نفس و گناهم 
تو همان ربُ  العالمینی
***
این همه شکوه و گله و شکایت
این همه اشک و سوز و نیاز
این همه ذکر و قنوت و یا ربّ
چاره ایی نبود آیا جز راندنم ؟
تو مرا از کرم خویش رانده ایی؟!
***
اگر ندا آید که:
بنده ام، رب تو معدن جود و سخاست 
کجا بنده اش را رانده است 
این همه دل تنگیت شاید از دوری اوست 
شاید رب تو دل تنگ توست
اندکی بیندیش، باز کن پنجره فهم را 
رب  تو بخیل و محتاج تو نیست 
عاشق اشکها و سوز و گدازت نیست
لکن او حکمتش اقتضی می کند
دانشش از تو ایجاب می کند 
آنچه خواهی در لوح هستی نیک نیست
ربّ تو  نیک را خواستار توست
شاید دو سه روز تنگ باشد و سختی
لکن سرانجامش نوش باشد و مستی

***
من نمی گویم که مرگ چاره ساز است 
ولی یارب نگو که درمان دل تنگم سازگاری است
چاره ایی کن ای چاره ساز همه 
یا دل را زنده کن، یا از برای همیشه مرده ساز
یا  وصالش رسان یا همیشه مرده ساز
***
خدایا آنجا که دل مخلوق توست 
آنجا که دل بی اذن تو، جایی نمی رود 
یا رب چرا بردی جایی که نمی شود؟ 
امتحان است یا که کفاره ؛ نمی دانم
اما طاقتم نیست این پریشانی 
تو بگو چگونه به زنجیر کشم 
دلی که در هوای اوست
بی اذن من میرود آنجا که هوای اوست 
راه را نشانم ده، که حیرانم ای خدا 
***
دل اگر در تمنای وصال تو بود 
به وصالت یا رب، صد بار رسیده بود


  به قلم : غلامحسین افشردی

  سخن :  


 

یاربّ
اندیشه کم کن که زندگی همین است که داری
تقلا کم کن که سبب چرخش آسیاب نیستی

من اگر اشک به فریادم نرسد می میرم
تو برگی رها شده در آسمان نیستی ، نه قاصدکی که با نسیم همراه شود ، نه یک سنگ گداخته در صحرای سوزان
تو همان ذره ایی که در وادی الست، قالو بلی گفته ایی
پیمان وفا بسته ایی ،  
تو نه خدا که از خدا آمده ایی ، شاید که برای کاری آمده ایی...
ارچه نسیان چون سیل ربوده است عهد و پیمانت ، لکن هنوز بنده ایی ...
گفتم که چندی زندگی کن ، مدارا کن با قضا 
اشک کم ریز و بیش بندگی کن
من اگر اشک به فریادم نرسد می میرم
زندگی نه آن است که  در وهم داری ، نه خیال تو و نه رویای توست 
زندگی همین است که داری...
زندگی همین گلهای مجازی است که از دوست می رسد 
من اگر اشک به فریادم نرسد می میرم
زندگی همین فاصله هاست که هیچ کم نمی شود 
زندگی زمستان سردی است که  تنها با یاد تو گرم میشود 
زندگی  تلخ است تلخ، که فقط با یاد تو شیرین میشود 
زندگی همین رقص گلهای زیباست در آن سوی پنجره ایی که باز نمی شود
من اگر اشک به فریادم نرسد می میرم
زندگی پرواز خیال است در قفس تنهایی خویش 
زندگی همان  5 روزی بود که گذشت ...
نازنینا  از چه رو سکوت می کنی ؟  زندگی همین شکستن سکوت است
گر چه نمی بینم و نمی شنوم لکن زندگی همین لبخند توست ...
گرچه فاصله کم نمی شود ولی زندگی همین  حضور است 
گرچه در دل طوفانیم اما؛ تو آرامش طوفان به ساحل رسیده را می بینی ...
من اگر اشک به فریادم نرسد می میرم
خم نخواهم شد گر چه فلک در پیچ و تابم می کند 
چشمه غم نخواهم شد گر چه نبودت آبم می کند 
خنده هایم گرچه همه دروغ است، لکن جز به دروغ از من نخواهی دید 
استوار باش و غم مخور که زندگی دو سه روزی بیش نیست ... 

من اگر اشک به فریادم نرسد می میرم
من اگر اشک به فریادم نرسد می میرم 
زیر سلطه سنگین سکوت، اگر از یاد تو یادی نکنم می میرم ...


  به قلم : غلامحسین افشردی

  سخن :  


 

یاربّ
گاهی کار دل به جایی می رسد، که باید فرار کنی تا نمیرد! باید سفر کنی تا زنده شود! باید جاری شوی تا بماند!
گاهی کار دل به جایی می رسد که برای قطره ایی، سیلاب باران می شوی، برای اندکی سوز، شعله ور می شوی!
نمی گویم که صاحب دل، با دل خویش چه کرده و چه ویرانه ایی ساخته که باید بمیرد تا نمیرد ! 
ناله ...

هلاک می شد اگر نبود، در جاده های خشک و سوزان دنیا از عطش می مرد اگر نبود...
آنچنان سنگین چون کوه، آنچنان سخت چون سنگ ! 
داروی شفا بخش آن تویی ...

شهید زنده است
...
پیش از آن که به کنارم بیایی ، به خوابت آمدم!  تا مُدام ما را به رگبار بی معرفتی گلوله باران نکنی!
!
اگر ادعای رفاقتت هست، این نیست رسم رفاقت !
آنجا که شعله ور  نشسته بودی در کنارت بودم، ندیدی آیا؟

ناله ...
شکوه و شکایت های تو را شنیدم ولی چرا مدام ناله می کردی که بشنو حسن؟ چرا خط و نشان ! چرا تهدید !
دیدی نفس بهاری چگونه است؟ فهمیدی که بهار در کجاست؟
چه بگویم که اگر خویش را به درد آلوده کرده ایی، درمان را، میدانی! 
برخیز که من با توام ، برخیز !


  به قلم : غلامحسین افشردی

  سخن :  


  یاربّ الفاطمه ...

یکشنبه 90/2/4 11:0 ع
 

یاربّ

سحرگاهان  با بانگ دل برخواستم
با آه ، ناله جانسوز دل ، ساختم  
دعایی  با همه جان نواختم 
بر دو دستم به سوی آسمان گرفتم 
اشکهایم را توشه راهش نمودم
ذکر یا علی را، یاورش نمودم 
آتش جانم را 
به نسیم سحر سپردم 
تا بَرد تا بینهایت 
به بینهایت 
پرسید : مسافرت ، دعایت را فاش کن 
گفتم : همو که گویند عشق است 
گویند  در راه است 
همو که در ظلمتکده جانم ، آنگاه که سیاهی مطلق است 
آنگاه که شعله امید بیفروغ است 
آندم که سینه تنگ است 
آنجا که بغضی نشکفته است 
...
همه با یادش ، نامش ، ذکرش 
بدل میشود 
یاربّ الفاطمه ، به حق الفاطمه ، اشفع صدرالفاطمه ، به ظهورالحجه
دعایم را با نور نامش ، به نسیم سحر سپردم  
گفتم : یاربّم را به مادری رسان 
مادری که  میان در و دیوار در انتظار است
دستی به پهلو ، چشم به یعسوب دین است
همو که آرام جان حیدر است 
تا ابد داغدار دستان بسته حیدر است 
همو که به سیلی ، نیلی گشته است 
به مادرم فاطمه ...
که جانم به فدای ذره های خاک آستانش  
تا همو خود رساند
خود رساند به آستان یاربّم...  
یاربّ الفاطمه ، به حق الفاطمه ، اشفع صدرالفاطمه ، به ظهورالحجه
صلوات


  به قلم : غلامحسین افشردی

  سخن :  


: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :

99/9
شوفاژ
شهادت هنر مردان خداست ...
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 10
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 9
پاسداری
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است8
شنبه / 9بهمن / 1361
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است7
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 6
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 5
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 4
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 3
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 2
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است
[همه عناوین(152)][عناوین آرشیوشده]