سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  بارون دوستت دارم ، ببار ...

پنج شنبه 89/2/9 8:0 ص
 

 

یاربّ
سلام ... 
مجبور بودم جایی برم ، بارون گرفته بود ... 
توی خیابون مردم این طرف و اون طرف میدوییدن ، انگار صدام حمله کرده و مردم دنبال پناهگاه اند ... مردم از بارون فرار میکردند ... 
مگر نه اینکه بارون رحمت خداست ... پس چرا از رحمت خدا فرار می کردند ؟ 
بارون شدید شده بود و من زیر بارون قدم هامو آهسته تر کردم تابیشتر خیس بشم ... توی دلم به فرار مردم می خندیدم ... مدام تاکسی ها برام بوق میزدند تا سوارم کنند ، خیلی خیس شده بودم ، شاید دلشون برام می سوخت ... به وانتی که برام نگه داشت !!! اما من دلم بیشتر براشون می سوخت که نمی تونند زیر بارون رحمت خدا باشند ... 
مثل دیونه ها توی بارون راه می رفتم و با خودم زمزمه می کردم ، نه ! بلند با خودم می گفتم ، بارون رحمت خداست و من از رحمت خدا فرار نمی کنم ، ... 
خدایا چه احساس نرم و لطیفی زیر بارون داشتم ، ازت سپاسگذارم ... 
بارون رحمت خداست ، فرار نکن ...
رسیدم ، معراج الشهدا ...  ، در زدم ، واردشدم ، در دوم ، در سوم ، داشتم کفشامو در میاوردم که یه دفعه خشکم زد ... وایسادم ، فقط نگاه ... ، از خانومی که دم در ایستاده بود پرسیدم اینا ماکت اند !!! گفت : نه 
آب ازسر و روم می چکید ، وارد شدم و سعی کردم مودب باشم ، در محضر شهدای گمنام ... 
بدون اینکه بدونم مهمان دو شهید گمنام بودم !!! 
نه ! اصلا تصادفی و اتفاقی نبود ، همه اش برنامه ریزی شده بود ... 
مجبور بودم زود بیام بیرون ، هنوز بارون می آمد ، و مقصد دوم من ... 
بر سر در مقصد دوم نوشته بود :
به نا امیدی از این در م هارو ، امید اینجاست 
فزونتر از عدد قفلها ، کلید اینجاست ... 
... بلند صلوات بفرست ...

  به قلم : غلامحسین افشردی

  سخن :  


  با جوانیم چه کردم ؟

پنج شنبه 89/1/26 9:0 ص
 


 

  سلام ... 
... وقتی حضرت امام فرمان دادن سربازا از پادگان فرار کنند ، خیلی سریع به مردم ملحق شدم . پادگان عشرت آباد رو با کمک مردم تصرف کردیم و هر کاری از دستمون برآمد توی کمیته استقبال از امام انجام دادیم . 
بعد از پیروزی انقلاب ، به مدت دوهفته به لبنان و اُردن اعزام شدم به عنوان عکاس و خبرنگار ، گزارش مفصلی از اوضاع مردم مسلمان تهیه کردم . 
سال 58 ، تغییر رشته دادم و دیپلم ادبی گرفتم ، دانشگاه تهران با رتبه 104 ، رشته حقوق قضایی قبول شدم . سال 59 در واحد اطلاعات سپاه مشغول شدم و همون وفتا بود که اسم مستعار حسن باقری رو انتخاب کردم ...
خیلی مختصر گفتم ... 
یه خاطره براتون تعریف کنم ؟ اونوقتا که سرباز بودم یه بار نمازم قضا شد ، برای اینکه دیگه تکرار نشه ، تا دو ماه صبح ها ، تا ظهر آب نمی خوردم .
شادی روح همه شهدا صلوات

  به قلم : غلامحسین افشردی

  سخن :  


  عمر ، سرمایه زندگی است ...

سه شنبه 89/1/17 11:0 ع
 

 

سلام ... 
سال 34 ، توی محله قدیمی تهرون ، (میدون خراسون ) همزمان با سالروز تولد امام حسین علیه السلام ، هفت ماهه ، به دنیا آمدم ، اسممو غلام حسین گذاشتن دو سالم بود که با مامان و بابا مشرف شدیم کربلا ... 
از همون بچگی با بابا میرفتیم مسجد محل ، عضو فعال هیئت نوباوگان محبان الحسین بودم ، پای سخنرانیهای دکتر بهشتی می شستیم ، یادش بخیر ... خدا هممونو رحمت کنه ، شما رو هم به راه راست هدایت ... 
توی دبیرستان مروی سال 54 دیپلم ریاضی گرفتم ، بعدشم رشته دامپروری از دانشگاه ارومیه قبول شدم ...
از همون اول به مطالعات مذهبی و بحثای سیاسی علاقمند بودم و هروقت فرصتی پیدا میشد برا دوستام سخنرانی میکردم ... تو دانشگاه هم همه منو به عنوان یه چهره مذهبی و اهل بحث های سیاسی میشناختند ، بعضی وقتها هم با استادا ، حسابی بحثای سیاسی میکردم آخرشم بعد از حدود یه سالو نیم اخراج شدیم ... چراش بماند ...

وقت سربازیمون بود ، سال 56 بعد از دوره آموزشی به پادگان جلدیان نقده ایلام اعزام شدم ... اونجاهم اونقدر سخنرانی های مذهبی و سیاسی راه انداختم تا بلاخره از پادگان جدام کردند و راننده یه افسر جزء شدم  ... 
شادی روحم صلوات ...


  به قلم : غلامحسین افشردی

  سخن :  


<      1   2   3      

: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :

99/9
شوفاژ
شهادت هنر مردان خداست ...
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 10
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 9
پاسداری
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است8
شنبه / 9بهمن / 1361
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است7
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 6
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 5
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 4
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 3
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 2
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است
[همه عناوین(152)][عناوین آرشیوشده]