او
سلام ...
( به کی سلام میکنی؟ نمی دونم! )
فاصله بسیار است، بسیار
یکی می رود که شهید شود و از این دنیا خلاص بشود!
یکی می رود چون از دنیا سیر است
یکی می رود چون با زنش دعوا کرده
یکی می رود که مردم نگویند، تو که مدعی هستی چرا نرفتی؟
یکی می رود چون شهید که بشود حساب و کتاب قیامت ندارد
یکی می رود چون شهید که بشود ، مستقیم تا بهشت
یکی می رود که نام گنده کند
یکی می رود که جان تقدیم کند
یکی می رود که یار تنها نماند
یکی می رود که از حرم دفاع کند
یکی می رود تا انتقام بگیرد
یکی می رود چون که عاشق و دلواپس خاندان حرم است
یکی می رود که مبادا علی تنها بماند
من چرا می روم؟
تو چرا رفتی ؟
اگر بودی، حتما باز هم آنجا بودی! نه برای این که صرفا به مقام رفیع شهادت نایل شوی! برای این که تاب نمی آوری بانوی حرم تنها بماند! حرم مدافع لازم دارد
9 بهمن نوش جانت !
او
تا به هم رسیدیم، بیهیچ مقدمهای یه کشیده داغ خوابوند تو گوش ما . (– نه ! من – من یک نفرم – اما ما دو نفر یا بیشتر -)
با حیرت و تعجب چند لحظه توی چشماش خیره شدم، چی شده؟
خیره شدم، خیره شد
چیزی نگفت فقط با غم سنگینی نگاهم میکرد
چند ثانیه بیشتر طول نکشید، همین چند لحظه لیست بلندبالایی از همه اشتباهاتم توی ذهنم ردیف شد!
آخه کدومش اینقدر آزارش داده؟
سرش را انداخت پایین و برگشت
و من هنوز خیره خیره نگاهش می کردم، انتظار چنین حرکتی نداشتم، و همه بهت و حیرتم، داشت تبدیل میشد، صخرههای سنگ وجودم داشت خرد میشد! چند تیکه سنک سیاه افتاد و تلقی صدا کرد
صدا را شنید، یک لحظه ایستاد و کمی برشت، نگاهم کرد!
صورتش پر از مروارید های زیبای بلوری شده بود
نگاهم کرد، نگاهش کردم
از من سنگ سیاه و از او مرواریدهای زیبای بلوری
باز هم فقط نگاه
باز هم بیهیچ حرفی برگشت و ...
چند قدمی به دنبالش رفتم
گفتم وایسا! یه چیزی بگو
بدون این که برگرده با صدای غمگینی گفت:
چند بار بگم که همیشه راهی هست
بار دوم بلند تر و محکمتر گفت، همیشه راهی هست ! راه هست ! هست
این بار سنگها با سرعت بیشتری خرد میشدند و میافتادند، با صدای بلند و بغض آلودی فریاد زدم، نیست ! نیست
میرفت و
و سنگها خرد میشدند
یک کاغذ سفید افتاد
برداشتم
صفحه سفید!
بالای صفحه با رنگ قرمز نوشته شده بود
بسم الله
من: گاهی مردن بهتر از این زندگانی !
او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!
من: خیلی ضعیفم، توان ندارم
او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!
من: آخه من به چه دردت می خورم؟
او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!
من: به جز روسیاهی و تاریکی و گناه چی دارم برات؟
او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!
من: صدبار و هزار بار شکستم عهد و پیمانم را
او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!
من: یا زنده کن یا بگیر و خلاصم کن
او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!
من: حال زارم را می بینی؟ خدایی می بینی؟
او: همه کاره خودم هستم تو فقط بگو چشم!
من: هیچی ندارم، کلا هیچ کاره ام! راه بده ...
پی نوشت: یادت باشه کشتی همیشه وسط اقیانوس
و اونهایی که دارن غرق میشن را نجات میده،
فقط کافیه یکمی دست و پا بزنی و کمک بخوای
یکی روزی گفت؛ به سیخ میکشم دلی را که بخواد خارم بکنه!
یکی روزی حرف سنگینی بهم گفت؛ الکی گفتم هیچی نگفت !
به قلم : غلامحسین افشردی
99/9
شوفاژ
شهادت هنر مردان خداست ...
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 10
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 9
پاسداری
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است8
شنبه / 9بهمن / 1361
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است7
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 6
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 5
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 4
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 3
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 2
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است
[همه عناوین(152)][عناوین آرشیوشده]