یاربّ
سلام ...
مجبور بودم جایی برم ، بارون گرفته بود ...
توی خیابون مردم این طرف و اون طرف میدوییدن ، انگار صدام حمله کرده و مردم دنبال پناهگاه اند ... مردم از بارون فرار میکردند ...
مگر نه اینکه بارون رحمت خداست ... پس چرا از رحمت خدا فرار می کردند ؟
بارون شدید شده بود و من زیر بارون قدم هامو آهسته تر کردم تابیشتر خیس بشم ... توی دلم به فرار مردم می خندیدم ... مدام تاکسی ها برام بوق میزدند تا سوارم کنند ، خیلی خیس شده بودم ، شاید دلشون برام می سوخت ... به وانتی که برام نگه داشت !!! اما من دلم بیشتر براشون می سوخت که نمی تونند زیر بارون رحمت خدا باشند ...
مثل دیونه ها توی بارون راه می رفتم و با خودم زمزمه می کردم ، نه ! بلند با خودم می گفتم ، بارون رحمت خداست و من از رحمت خدا فرار نمی کنم ، ...
خدایا چه احساس نرم و لطیفی زیر بارون داشتم ، ازت سپاسگذارم ...
رسیدم ، معراج الشهدا ... ، در زدم ، واردشدم ، در دوم ، در سوم ، داشتم کفشامو در میاوردم که یه دفعه خشکم زد ... وایسادم ، فقط نگاه ... ، از خانومی که دم در ایستاده بود پرسیدم اینا ماکت اند !!! گفت : نه
آب ازسر و روم می چکید ، وارد شدم و سعی کردم مودب باشم ، در محضر شهدای گمنام ...
بدون اینکه بدونم مهمان دو شهید گمنام بودم !!!
نه ! اصلا تصادفی و اتفاقی نبود ، همه اش برنامه ریزی شده بود ...
مجبور بودم زود بیام بیرون ، هنوز بارون می آمد ، و مقصد دوم من ...
بر سر در مقصد دوم نوشته بود :
به نا امیدی از این در م هارو ، امید اینجاست
فزونتر از عدد قفلها ، کلید اینجاست ...
... بلند صلوات بفرست ...
به قلم :
غلامحسین افشردی
سخن :