بسم الله
تکیده بود و لاغر، با محاسنی کمپشت و صورتی نسبتاً کشیده، چشمهایی درشت و نافذ داشت با نگاهی عمیق و تیز و قلبی روشن که دریایی از مهربانی در آن موج میزد، «کوچک» بود به چشم خودش؛ در حد یک بسیجی ساده شاید اما به چشم دیگران با همه ریز نقشی و جثه نحیف و استخوانیاش «بزرگ» مینمود. نظامی نبود اما فرماندهی اعجاب برانگیزش بارها نقشه ژنرالهای کارکشته و کهنه کار عراقی را نقش بر آب کرده و ماشین جنگی عراق را به گل نشانده بود. با شناسایی، حسن تدبیر و فرماندهی خیرهکنندهاش در فتح خرمشهر، کلید بصره را از دست صدام قاپید. همین ها کافی بود که دوست و دشمن به احترام این ژنرال جوان که «مغز متفکر جبهه» یا به تعبیری «بهشتی جنگ» مینامیدندش، کلاه از سر بردارند. هشت پرده زیر، سرکی کوتاه به زندگی پربرکت این مرد بزرگ است.
پرده اول/ غلامحسین
چیزی به بهار نمانده بود (25 اسفند 1334) صدای دومین بچه خانواده افشردی در راهرو بیمارستان «مادر» تهران پیچید. نوزاد هفت ماهه بود. بسیار ضعیف و ناتوان. «موقع تولد یک کیلو و هشتصد گرم وزن داشت، چون زمان تولد ایشان مصادف شد با سالروز تولد امام حسین(ع) از امام خواستم تا این بچه سالم بماند. نذر کردم اسمش را غلامحسین بگذارم.» نوزاد به شدت ضعیف بود و پوست نازکی داشت. «برایش لباس ململ میدوختم که نرم باشد و یک وقت پوستش را زخمی نکند. قبل از پوشیدن لباس تمام بدنش را با پنبه میپوشاندم» غلامحسین ساکت و آرام بود. تا یک ماه اول صداش درنمیآمد. موقع گریه فقط صورتش را جمع میکرد.
پرده دوم/ الفبای زندگی
در دوران کودکی «خیلی شلوغ بود گاهی اذیت هم میکرد ولی من صبر میکردم. پرتحرک بود. شیطنتش که گل میکرد دیوار راست را میرفت بالا! همبازیهای زیادی داشت». غلامحسین همزمان با یادگیری الفبای زندگی، الفبای فارسی را نیز با شور و شوق میآموخت. دبستان را در مدرسه مترجم الدوله در خیابان غیاثی گذراند. بعد به دبیرستان مروی رفت. «دروس مدرسه را اصلاً من که ندیدم در خانه بخواند. همانی بود که در مدرسه گوش میداد. درس را به بازی میگرفت. دروس مدرسه زیاد از او وقت نمیگرفت. آن چیزی که از او وقت میگرفت تحقیقات و پژوهش بود. کتابهای دوران مدرسه ارضایش نمیکرد. اما در کتابهای غیر درسی شاگر اول بود.»
پرده سوم/ مرد آسمانی
سر در کتاب داشت و دل در آسمان. مدام میخواند و مینوشت. سر پرشوری داشت. گویی سرش آتش گرفته بود. «آن قدر کتاب دور و برش جمع میکرد که برخی وقتها نه که جثهاش لاغر بود در لابهلای کتابها گم میشد.» روزنامهنویسی(یادداشت) یکی از خصلتهای خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی اتفاقاتی که با آن روبهرو میشد مینوشت. «30 هزار صفحه دست نوشته درباره جنگ دارند» تقید خاصی به مطالعه داشت بهخصوص به خواندن قرآن «به قدری علاقهمند به قران بود که وقتی ایشان شهید شد فقط یک بقچه بزرگ از نوارهای قرآن که داشت جمع کردم. از بس قرآن خوانده بود و از بس که یاد داده بود، عربی را کامل فرا گرفته بود.»
پرده چهارم/ سرباز فراری!
وقتی در کنکور سراسری سال 13544 شرکت کرد، «در هشت دانشگاه و دانشکده معتبر قبول شد. از جمله دانشگاه قضایی قم. از میان آن همه ارومیه را انتخاب کرد. برای چه؟ برای اینکه از تهران دور باشد. بیزار بود از مظاهر زننده تهران.» ورود به دانشگاه و قرار گرفتن در موقعیتی جدید شکل دیگری به اندیشه و فعالیتهای غلامحسین بخشید. هدف حسین تنها پاس کردن ترمها نبود، او سودای دیگری داشت. «بعد از پاس کردن سه ترم در نمرات او دستکاری کردند و به اسم اینکه مشروط شده عذرش را خواستند» سال 56 به سربازی رفت. چند ماهی از سربازیاش نگذشته بود که صدای انقلاب از همه جا برخاست و حسین شد سرباز فراری! دیگر در خانه پیدایش نشد. «در ستاد استقبال از امام(ره) فعالیت میکرد. بعد در جهاد و بعد هم رفتند روزنامه جمهوری اسلامی.»
پرده پنجم/ سامورایی کوچک
روزنامه جمهوری اسلامی تازه سر و شکل گرفته بود که غلامحسین پشت یکی از میزهای تحریریه خبر نشست و شد یکی از ساموراییها. آن روزها در روزنامه جمهوری به نیروهای جوان و تازهوارد «سامورایی» میگفتند. حسین به سرعت در روزنامه محوریت پیدا کرد و سوگلی روزنامه شد. روز به روز سوار کار میشد تا جایی که گاهی بر سر انتخاب تیتر با سردبیر روزنامه کل کل میکرد. مرتضی سرهنگی همکار وقت غلامحسین میگوید:«گاهی از دور چهره معصومانه اما جدی افشردی را میدیدم که سرش پایین است و دارد با دقت و حوصله خبرها را تنظیم میکند بعضی وقتها کتش را پشت صندلیای که مینشست میانداخت و آستین پیراهنش را هم کمی بالا میزد گاهی وقتها هم خودش دیده نمیشد ولی صدای مردانهاش تا آن سر تحریریه میرسید.»
پرده ششم/ اولین شاهد طبس
فروردین سال 1358 تصمیم گرفت استعداد خود را در رشته علوم انسانی محک بزند، با دو هفته مطالعه دیپلم علوم انسانی گرفت و در کنکور سراسری شرکت کرد و نهایتاً با رتبه 104 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد. همچنان در روزنامه مشغول فعالیت بود تا اینکه در پنجم اردیبهشت 59 واقعه حمله طبس روی داد. غلامحسین جزو نخستین نفراتی بود که به صحرای طبس اعزام شد تا شاهد سوختن هواپیماها و اسبان دریایی(هلیکوپترهای قدرتمند ترابری) آمریکا در آتش خشم خداوند باشد. بعد از واقعه طبس به دعوت سازمان «امل» لبنان به عنوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی برای دیدار از لبنان و اردن به مدت 15 روز به کشورهای مذکور مسافرت و گزارش و ارزیابی تحلیلی خود را از اوضاع نابسامان مسلمانان آن مناطق تهیه کرد.
پرده هفتم/ اعجوبه نظامی!
وقتی شعلههای جنگ بالا گرفت غلامحسین راهی اهواز شد و جبهه، خانهاش و همه هم و غمش شد. در دیماه 59 تا شمار یکی از معدود فرماندهان ارشد و برجسته نظامی سپاه ارتقا یافت و در اولین اقدام «واحد اطلاعات- عملیات رزمی جنوب» را پایهگذاری کرد. وی معتقد بود که مسائل جنگ باید روی کاغذ ثبت و تدوین شود به همین منظور به راهاندازی بایگانی جنگ اقدام کرد. وی با نفوذ به اعماق خاکریزها وحتی عقبه دشمن از نحوه آرایش و نوع تحرکات تانکها و ادوات آنها مطلع میشد و مکتوبات مستندی را تهیه میکرد. به همین دلیل به «چشم جبههها» معروف شده بود. توانایی وی درامر «اطلاعات و عملیات» به اذعان ژنرالهای ارشد نظامی صدام، بسیار پیچیده و غیرقابل پیشبینی بود. این فرماندهان به هنگام اسارت، اقرار میکردند که ارزیابیشان از «حسن باقری» یک «اعجوبه» نظامی بود. حال آنکه او خودش را یک بسیجی ساده میدانست.
پرده آخر/ فصل عاشقی!
آتش جنگ هنوز شلعهور بود اما زندگی همچنان ادامه داشت. روزهای آخر رمضان سال 60 بود. گرمای مردادماه در اهواز بیداد میکرد. غلامحسین مجدداً استخاره کرد. استخارهاش خوب آمد. قصد ازدواج داشت. تپش قلبش بیشتر شد. چیزی به قرار اولین ملاقاتش با خانم پروین داعیپور نمانده بود. وقتی وارد خانه شد شروع به صحبت کرد: «اسم من حسن باقری نیست من غلامحسین افشردی هستم. به خاطر اینکه از نیروهای اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری میشناسند.» مهر همسرش یک دوره وسایل الشیعه بود که همان اول خرید و داد. زندگی عاشقانهشان خیلی ساده آغاز شد. اما دریغ که بیش از یک سال و نیم دوام نیاورد و خیلی زود فصل جدایی از راه رسید. نهم بهمن 61 وقتی پیکر خونین سردار شهید افشردی را به خاک سپردند. «نرگس» چهار ماهه بود و بیقراریاش ناتمام.
پی نوشت 1: تکیده بود و لاغر، با محاسنی کمپشت و صورتی نسبتاً کشیده ...
ول کن محاسن من نیستیدا ... گیری کردیما!!! یعنی همه مطالب من باید با این حرفا شروع بشه؟؟؟ - - - بله؛ مثل پیرمردا غر نزن؛ همین که هست ...
پی نوشت 2: منبع
به قلم : غلامحسین افشردی
99/9
شوفاژ
شهادت هنر مردان خداست ...
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 10
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 9
پاسداری
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است8
شنبه / 9بهمن / 1361
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است7
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 6
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 5
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 4
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 3
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است 2
انتشار بدون ذکر منبع بلامانع است
[همه عناوین(152)][عناوین آرشیوشده]